از ع. ن
13 مهر 1392
*******
خیابانی پر از بشقاب… با درازا و پهنای زیاد، همه آماده. نفربر از سر خیابان شروع کرده و با سر و صدا نزدیک میشود. صدای خرد شدن استخوانهای بشقابها و ناله دلخراش آنها در آمیخته با صدای شنی نفربر گوش را اذیت میکند.
یکی از بشقابها به بغل دستیاش میگوید:
ـ انگار شق القمر کرده! کم مونده از پیروزی قهقهه سر بده!.
صف بشقابهایی که هنوز نوبتشان نرسیده، در حالیکه بهوسیله صف جلویی کمی به عقب هل داده میشوند، سعی میکنند جلوی تند شدن ضربان رسیورشان را بگیرند.
بشقاب آبی رنگ بزرگی به بشقاب زنگ زدهی کنارش نجوا میکند:
ـ خیلی میترسم!
آن یکی در حالیکه صدایش میلرزد جواب میدهد:
ـ“ من هم میترسم! اما یادت باشه ما قول دادیم که در مقابل این عمله و اکره خونخوارا هیچ درخواستی نداشته باشیم. مگه خودمون بارها پخش نکردیم که: «ما همه محاربیم؟! ”یکمرتبه راننده بسیجی با آن قیافهی عقب مانده و خندهی زشتی ترمز میکند تا به سؤال خبرنگار رسانهی سپاه جواب بدهد:
ـ“ آره میبینی که امروز چطور به استکبار جهانی ضربه زدیم!. جون تو آنچنان ضربهیی زدیم که دیگه هرگز سرشو نتونه بلند کنه. همه رو به کف آسفالت میچسبونم. یک دونه استکبار هم نمیتونه از دست من در بره. ”راننده برای خبرنگار و خبرنگار با صدای جغد مانندش برای بینندگان ادا و اطوار در میآورند. اولین بشقاب نزدیک به نفربر که شاهد این حرفها است، طاقت نمیآورد و از نفربر سؤال میکند:
ـ“ راستی راستی فکر میکنی که با این کار میتوانی جلوی ارتباط مردم رو بگیری؟ ”نفربر با تبختر نگاهی به مسیری که طی کرده و بشقابهای له شده کف خیابان میاندازد. بعد با قهقهه جواب میدهد:
ـ“ تا چند لحظه دیگه جوابتو میگیری! سرنوشت بقیه تون هم بهتر از پشت سریها نیست. حتی یکی تون هم نمیتونه ارتباط برقرار کنه و صدای اون محاربین رو یا سیماشون رو پخش کنه!
بشقابی که زیر چرخهای نفر بر است تنهاش را بیرون میکشد و سینهاش را سپر میکند و داد میکشد:
ـ ”همه تون سر و ته یک کرباسین. فکر میکنین میتونین با انسان در بیفتین؟ با علم و پیشرفت در بیفتین؟ با حرف حق در بیفتین؟ البته حق دارین چون آگاهی با وجود و هستی تو و رانندهات و فرمانده رانندهات و تا خود ولیفقیه واموندهات در تضاده. اگه این کار رو نکنین، چه بکنین؟!…“
راننده نفربر که قیافه گرفتن هایش جلوی دوربین تمام شده پا را روی گاز میگذارد، نفربر به جلو میپرد و… .
ساعتی بعد راننده نفربر که به انتهای خیابان رسیده با دستمال عرق را خشک میکند، و به هم پالکیهایش که دورش حلقه زدهاند میگوید:
”تموم شد، استکبار رو شکست دادیم! و دیگه کسی نمیتونه بر ضد نظام و عظما چیزی بشنوه و یا به بینه. دکونشون رو تخته کردم“.
صدای قهقهی بسیجیها بلند میشود.
…
غروب وقتی رانندهی نفربر با سرمستی برای همسایهاش با شاخ و برگ دادن از عملیات بسیار بزرگ صبح حرف میزند، همسایه به آرامی میگوید:
ـ ”دیدم!… همهٴ کارتو از اول تا آخر دیدم! عصری داشتم تلویزیون تماشا میکردم همونا که از برنامههاشون میترسی داشتن تو رو با نفربرت و بشقابهای له شده نشون میدادن!. گویندهشون میگفت با این کارا نمیشه جلوی آگاهی رو گرفت!“.
انگار سوزنی به یک بادکنک فرو کنی، راننده در خود جمع شد. به دیوار تکیه داد و با دهان باز به مخاطبش خیره شد. با رنگ پریده زیر لب با خشم تکرار میکرد: «جلوی آگاهی را نمیشه گرفت؟!»
آن شب صدای مرگ بر اصل ولایتفقیه که از تلویزیون پخش میشد همچنان توی سر بسیجی میچرخید.