پای صحبت اشرفیهای اعتصابی
وقتی وارد محل استقرار شماری از اعتصابیهای لیبرتی میشوم، دچار حسی میشوم که میتوانم آن را در یک کلمه خلاصه کنم: نگرانی!
آن چه این حس را در وهلهٴ اول برمیانگیزد، اندامها و چهرههای بهشدت تکیده و شکمهای واقعاً به پشت چسبیده است… در وهلهٴ بعد تعداد تختهای بیشتری است که از هفته قبل تا کنون اضافه شده و سه چهارم محل را اشغال کرده است. همچنین نسبت به هفته قبل، تعداد بیشتری روی تختها دراز کشیدهاند، به دو نفر سرم وصل است و دو نفر هم خواب هستند. اما وقتی وارد محلی که جنب این محل قرار دارد، میشوم، همان صحنهٴ آشنای هفته پیش را میبینم. بچههای اعتصابی چند نفر، چند نفر دور میزی مشغول صحبت هستند، به یکی از آنها که چهرهٴ تکیدهای دارد، اما با حرارت مشغول صحبت است، نگاه میکنم. با خودم فکر میکنم چطور بعد از 37روز میتواند این طور با حرارت صحبت کند؟ یاد صحبت چند دقیقه پیشم با یکی از امدادگران میافتم و جواب او به این سؤال که چرا بچهها با وجود 38روز اعتصاب غذا، سر پا هستند؟ را به یاد میآورم، خلاصهٴ جواب او را در ذهنم مرور میکنم: روحیه، اراده و جمع!
صدای کسی را که صحبت میکند، نمیشنوم، اما حرکات جدی چهرهاش کاملاً چشمگیر است، نزدیک میشوم تا حرفهایش را بشنوم:
هر انقلابی ویژگیهای خودش رو داره، مثلاً تو راهپیمایی چین، اول که شروع کردن 100هزار نفر حرکت کردن، اما فقط 8هزار نفر، یعنی کمتر از یک دهم به مقصد رسیدن بقیه در طول راه به اشکال مختلف کشته شدن. تو ویتنام مجبور شدن با دو تا ابر قدرت استعمارگر پشت سر هم بجنگند.
یه قلمش نبرد دین بین فو بود که با طرح و نقشهٴ ژنرال جیاپ، با چه مشقتهایی تونستند توپها و تانکهای خودشون رو از کورهراهها عبور بدن و برسونن بالای تپه،
بعدشم با آمریکاییها که یه زمانی تعداد نیروهاش به بالای500هزار نفر رسید، اون جا هم شکست ابرقدرت آمریکا واقعاً غیرممکن به نظر میرسید…
آخه اصلاً انقلاب یعنی همین، یعنی تحقق غیرممکن، یعنی پیروزی نیرویی که در معیارهای کلاسیک بهلحاظ تعادلقوا خیلی خیلی با نیرویی که میخواد زمینش بزنه، فاصله داره. اما اون چیزی که تعیینکننده است، اراده است…
از این میز رد میشوم و سراغ میز دیگری میروم، اینجا بحث بر سر تظاهراتها و فعالیتهای هموطنان و اشرفنشانهای خارج کشور و کنوانسیون آلمان است.
برای اولین باره که یه همچین کنوانسیونی با شرکت این همه تشکل ایرانی تو آلمان برگزار میشه.
همه چیزش عالی بود. از راهپیماییشون تا سخنرانیها تا شخصیتها…
صحبتهای مادر فرزانهسا خیلی قشنگ بود.
اصلاً تظاهرات و کارایی که بچهها تو خارج کشور میکنن، پوسته شکسته، از راهپیمایی و طیف افرادی که از هر سنی توش شرکت میکنن تا شور و حال جمعیت.
دیدین بعضیا با عصا و بعضیا هم با بچههای کوچکشون اومده بودن…
ایرانیها که جای خود دارن، شخصیتهای آلمانی، از وزیر کشور تا نمایندههای پارلمان…
پاتریک کندی رو بگو، واقعاً انگار خودشو وقف این مقاومت کرده، از این کشور به اون کشور، از این شهر به اون شهر، بعد مایهای که از جون و دل میذاره…
واقعاً خواهر مریم چه لشگری از وجدانهای بیدار تشکیل داده، تکیه به عنصر انسانی که میگیم یعنی همین دیگه!
اما خب این وجدانهای بیدار که همیشه بودن، باید یه کسی میاومد که اینا رو فعال کنه، سازمان بده.
این بچههای سوئیسو چرا نمیگین، سه ساله الآن تو تظاهرات و تحصناند، الآن هم که سی و چند روزه تو اعتصاب غذان، واقعاً دمشون گرم، خود من اینا رو که میبینم، ازشون انگیزه میگیرم.
خب مردم اون کشورها یا این شخصیتها که میگیم، همینا رو میبینن و اینا روشون اثر میذاره، طاهر بومدرا از کجا در اومد؟ …
از این میز هم میگذرم و سراغ میز دیگری میروم، اینجا هم بحث داغی جریان دارد
ببینید، ستار بهشتی که یه ماه دیگه سالشه، کی بود؟ یه جوون کارگر یه لا قبا، خودش بود و خودش و یه سایتی که درست کرده بود و اونجا حرفاشو یا درداشو مینوشت، با اینکه سواد و تحصیلات آنچنانی هم نداشت…
عوضش یه چیزی داشت که به صد تا دکترا میارزه، اونم درد بود، اونم غیرت بود! دردش هم درد خودش نبود، یک کلمه از درد خودش تو حرفاش پیدا نمیکنی، همش درد مردم بود.
یه چیز دیگه هم داشت، اونم آمادگی برای پرداخت بها بود، اونم خونش بود و جونش بود که گرفت کف دستش.
احسنت! این، اون چیزیه که راه باز میکنه، یکی از روزنامههای رژیم پارسال نوشته بود چه غلطی کردیم ستارو کشتیم، وبسایت اینو 10، 11نفر بیشتر نمیخوندن، اما ما به دست خودمون کاری کردیم که حالا میلیونها نفر مخاطب پیدا کرده!
تازه تأثیری که این میلیونها نفر الآن از نوشتههای ستار میگیرن کجا؟ تأثیری که اون 10، 12نفر میگرفتن کجا؟ هر کس که الآن نوشته ستار رو میخونه، میدونه که این حرفیه که خون پاش رفته، لقلق زبون نیست، یه جور دیگه ازش تأثیر میگیره.
یعنی قطرات خونی که پای حرفی میره مثل صفرهاییه که جلو عدد قرار میگیره، یهو ضریب صدهزار و میلیون بهش میزنه…
وقتی این میز را ترک میکنم، متوجه جنب و جوشی در محیط میشوم، تعدادی تخت و تشک جدید آوردهاند و آنها را دارند از بیرون به داخل منتقل میکنند. از آن رد میشوم و سراغ دکتر حمید را میگیرم و او را در محل «امداد» پیدا میکنم. خوشبختانه گویا سرش خلوت است و امیدوارم که بتوانم چند کلمهای با او صحبت کنم. هنوز از سلام و علیک فراتر نرفتهایم که یکی از امدادگرها وارد میشود و کمی عصبانی میگوید: دکتر بیا به این بچهها یه چیزی بگو! جلوشونو بگیر!
چی شده مگه؟
هیچی این همه میگیم آقا شما نباید کار کنین، باز الآن دارند تخت و تشک و اینا رو، منتقل میکنن تو!
خب برو به مسئولشون بگو!
به! مسئولشونم اعتصابیه، با همدیگه دارن این کارو میکنند.
من خندهام میگیرد، اما دکتر حمید غرو لند کنان و با شتاب بیرون میرود. من چند دقیقه منتظر میمانم تا برگردد، وقتی برمیگردد، میپرسم:
چی شد دکتر؟
والاّ ما حریف این بچهها نمیشیم! هر چی میگیم آقا این کارا برای شما ممنوعه، اما تا غافل میشیم…
مگه کس دیگهای نیست که این کارا رو بکنه؟
چرا بابا اینجا امدادگرا هستن، اصلاً برای همین کارا هستن، اما اینا انگار نه انگار… خدای نکرده اگر اتفاقی بیفته، کی میخواد جواب بده!
الآن وضعیت بچهها از چه قراره؟ میخواستم یه گزارش مختصری اگه ممکنه بهم بدی.
دکتر حمید پشت کامپیوترش قرار میگیرد و چند دقیقه در سکوت، لابد سندهایی را که دارد بررسی میکند. من میگویم دکتر من توضیحات خیلی ریز نمیخوام، بیشتر وضعیت کلی بچهها رو میخوام. چرا شما الآن این قدر نگران شدین؟
خب ببینید بعد از 30روز وارد مرحله حساسی میشیم، من از اون روز الآن تقریباً تمام وقت اینجا هستم. تا اونجا که به خود این بچهها برمیگرده، خودشونو برای تا ته خط آماده کردن، اما من بهعنوان یک پزشک نمیتونم هیچ ریسکی رو بپذیرم، اینه که یک کارایی رو برای این بچهها ممنوع کردیم. به همین خاطر خوشبختانه تا الآن مورد خیلی جدی نداشتیم.
ولی بچهها خیلی نحیف شدن
بله، الآن تعداد کسانی که بالای 10کیلو وزن کم کردن، این هفته به 20درصد رسید. البته کسانی رو هم داریم که تا 15کیلو وزن از دست دادن. میانگین کاهش وزن 8 تا 9کیلوست.
الآن مشکل بچهها عمدتاً چیه؟
بیشترین مشکل، بیخوابی و بدخوابیه. بعدش مشکلات گوارشی و بعد دردهای اسکلتی، دردهای مفصلی و عضلانی، موارد سر درد، اختلال در بینایی و افت فشار خون.
شما روزی چند مورد رو میفرستین کلینیک عراقیها؟
روزی 20 تا 30نفر…
خب این از مشکل بچهها… بعد با کمی لحن شوخی اضافه میکنم، اما مشکل شما با این بچهها چیه؟
چه مشکلی؟ ما مخلص همهشون هستیم، من که شخصاً احساس خضوع میکنم…
آخه چند دقیقه پیش از دستشون عصبانی بودی.
دکتر حمید یکی از آن خندههای معروفش را میکند و بعد میگوید، نه بابا عصبانیت نبود، نگرانی بود.
نه، جداً ؟ … به توصیههای شما گوش نمیکنن؟
اساساً که چرا، اما خب گاهی هم استدلالی میکنن که من خودم تحت تأثیر قرار میگیرم.
چه استدلالی؟
میگن که ما برای جنگیدن اومدیم اینجا، پیک نیک که نیومدیم، میگن اینم یه جلوه از جنگمونه… مثلاً چند روز پیش با یکی از بچهها مواجه شدم، دیدم فشارش خیلی پایینه. باهاش ریز شدم، فهمیدم از همین قند و چایی اعتصابیا هم استفاده نمیکنه، پرسیدم چرا؟ جواب داد آخه فرمانده من جزو همین هفت تا گروگانه، من چطور اینجا آب و چایی بخورم، در حالی که خدا میدونه اون الآن در چه شرایطیه، اصلاً از گلوم پایین نمیره!
دکتر حمید دستهایش را به علامت ناتوانی بالا میبرد و در حالی که کمی هم متأثر به نظر میرسد، اضافه کرد: من بههرحال بهعنوان پزشک مرتب به اینا سفارش میکنم که رعایت کنند و بهبیماران میگم اعتصاب برای شما زیان داره. من اینو مرتب تکرار میکنم.