«تقدیم به فرزندان ایران»
صبح، آقای معلم در خانهاش را بست و به سمت مدرسه روان شد. جلو دکه ی روزنامه فروشی مکثی کرد.
روی صفحه ی اول روزنامهی دنیای اقتصاد نوشته بود: حدود سه میلیون و 200هزار کودک و نوجوان ایرانی بین 6 تا 18سال، «بازمانده از تحصیل» محسوب میشوند»...
معلم مدتی در پیاده رو ادامه داد، اما خودش نفهمید چه شد که ناگهان به وسط میدان رفت دستهایش را باز کرد و داد کشید:
ـ آها ی بچهها! کجایید؟
ناگهان سه میلیون و 200هزار کودک و نوجوان بین 6 تا 18سال به خیابان ریختند. تا چشم کار میکرد همچنان جمعیت کودکان و نوجوانان بود که پشت هم به انتهای جمعیتی که خیابان را گرفته بود اضافه میشد. به خوابی می مانست.
معلم نگاه کرد:
درصف جلو، یکی از بچهها که چهار زانو نشسته و جلویش یک جعبهی واکس گذاشته بود. و به معلم اشاره کرد:
ـ آقا معلم! کفشهایتان را واکس بزنم؟
بغل دستیاش یک جعبهی توزین جلویش گذاشته بود، مرتباً تکرار میکرد: بفرمایید بالا!
دستهای آن دیگری هنوز گل آلود بود.
معلم گفت: تو از کجا میآیی؟
گفت: از کوره پز خانه. روزی پنج هزارتا خشت میزنم.
یکی از بچهها پوست و استخوانی بود با چهرهای آفتاب سوخته بود. معلم گفت تو از کجا میآیی؟
دانشآموز گفت: از روستای ”میانشهر“ ! چهار کیلومتری مرکز قلعهگنج! همون مدرسه کپریمون رو هم بارون خراب کرد.
پشت سرش یک گروه بزرگ از بچهها نشسته بودند که زیر بغلشان ضرب و تنبک داشتند و جلویشان یک دستمال پهن بود.
گروهی دیگر از بچهها قوطیهای آدامس و پاکتهای چیپس را توی جعبههای کارتنی گذاشته بودند.
تعداد زیادی از دختران، دستمالهای خیس و گل آلود در دست داشتند. آنها خود را از سر چهارراهها به کلاس رسانده بودند.
گروهی هم پشت گاریهای ویژه ی باربران جلوی بازار ایستاده بودند. پشت سرشان باز هم گروه گروه نوجوانان و جوانان دیگری با گاریهای حمل بار به آنها اضافه میشدند.
معلم تا چشم میانداخت در امتداد خیابان صفهای بچهها و جوانان بود. گروه گروه. دخترانی که کیسههای زباله در دست داشتند و از جستجو در زبالهها خود را به آنجا رسانده بودند.
معلم به چهرهی بچهها نگاه کرد. گفت کدامتان پارسال به مدرسه میرفتید؟
هزاران دانشآموز دست بلند کردند.
معلم گفت: این کلاس با کلاس پارسالتان چه فرقی دارد؟
یکی از بچهها گفت: آقا راحت شدیم!. دیگر مثل بچههای شین آباد جزغاله نمیشویم.
چند دختر جوان بلند شدند و گفتند: دیگر ما را به زور به اردوهای راهیان نور نمیبرند که از دره پرت شویم، یک گروه 26 تایی از همکلاسیهای ما در بروجن به کشتن داده شدند.
یک گروه از بچهها از ته صف فریاد کشیدند: در خوزستان در مدرسهی کپری درس میخواندیم. امسال به کل روستایمان آب بستند. هم مدرسه و هم خانهمان را آب برد.
یکی از بچهها گفت: دیگر خیال مادرمان از شهریهی مدرسه راحت است.
یکی دیگر گفت: بابای من کارگر بود چهارصد هزارتومن دستمزد داشت. پول نداشت پونصد هزار تومن شهریهی مدرسه را بدهد.
یک گروه از جوانان از ورزقان آذربایجان خودشان را به این کلاس خیابانی رسانده بودند. آنها گفتند، هفتاد درصد مدرسههایمان در زلزله خراب شد.
معلم همچنان با دهان باز به حرفهای گروههای بچهها گوش میکرد. فریادهایشان همهمهای بزرگ در خیابان انداخته بود.
معلم به این فکرکرد: این یک کلاس نیست!. شاید من خواب میبینم. بعد، از میدان به پیاده رو برگشت. جلو دکهی روزنامه فروشی بعدی، روی یک صفحهی روزنامه جمهوری اسلامی به تاریخ هفتم مهر نوشته بود:
«ایران کشوری ثروتمند است و بهراحتی میتواند در طول سال 200میلیارد دلار منابع طبیعی خود را به پول تبدیل کند»
معلم با خود گفت: امروز برای دانشآموزان مدرسهام خواهم گفت: کلاسی در خیابان یک داستان نیست!
صبح، آقای معلم در خانهاش را بست و به سمت مدرسه روان شد. جلو دکه ی روزنامه فروشی مکثی کرد.
روی صفحه ی اول روزنامهی دنیای اقتصاد نوشته بود: حدود سه میلیون و 200هزار کودک و نوجوان ایرانی بین 6 تا 18سال، «بازمانده از تحصیل» محسوب میشوند»...
معلم مدتی در پیاده رو ادامه داد، اما خودش نفهمید چه شد که ناگهان به وسط میدان رفت دستهایش را باز کرد و داد کشید:
ـ آها ی بچهها! کجایید؟
ناگهان سه میلیون و 200هزار کودک و نوجوان بین 6 تا 18سال به خیابان ریختند. تا چشم کار میکرد همچنان جمعیت کودکان و نوجوانان بود که پشت هم به انتهای جمعیتی که خیابان را گرفته بود اضافه میشد. به خوابی می مانست.
معلم نگاه کرد:
درصف جلو، یکی از بچهها که چهار زانو نشسته و جلویش یک جعبهی واکس گذاشته بود. و به معلم اشاره کرد:
ـ آقا معلم! کفشهایتان را واکس بزنم؟
بغل دستیاش یک جعبهی توزین جلویش گذاشته بود، مرتباً تکرار میکرد: بفرمایید بالا!
دستهای آن دیگری هنوز گل آلود بود.
معلم گفت: تو از کجا میآیی؟
گفت: از کوره پز خانه. روزی پنج هزارتا خشت میزنم.
یکی از بچهها پوست و استخوانی بود با چهرهای آفتاب سوخته بود. معلم گفت تو از کجا میآیی؟
دانشآموز گفت: از روستای ”میانشهر“ ! چهار کیلومتری مرکز قلعهگنج! همون مدرسه کپریمون رو هم بارون خراب کرد.
پشت سرش یک گروه بزرگ از بچهها نشسته بودند که زیر بغلشان ضرب و تنبک داشتند و جلویشان یک دستمال پهن بود.
گروهی دیگر از بچهها قوطیهای آدامس و پاکتهای چیپس را توی جعبههای کارتنی گذاشته بودند.
تعداد زیادی از دختران، دستمالهای خیس و گل آلود در دست داشتند. آنها خود را از سر چهارراهها به کلاس رسانده بودند.
گروهی هم پشت گاریهای ویژه ی باربران جلوی بازار ایستاده بودند. پشت سرشان باز هم گروه گروه نوجوانان و جوانان دیگری با گاریهای حمل بار به آنها اضافه میشدند.
معلم تا چشم میانداخت در امتداد خیابان صفهای بچهها و جوانان بود. گروه گروه. دخترانی که کیسههای زباله در دست داشتند و از جستجو در زبالهها خود را به آنجا رسانده بودند.
معلم به چهرهی بچهها نگاه کرد. گفت کدامتان پارسال به مدرسه میرفتید؟
هزاران دانشآموز دست بلند کردند.
معلم گفت: این کلاس با کلاس پارسالتان چه فرقی دارد؟
یکی از بچهها گفت: آقا راحت شدیم!. دیگر مثل بچههای شین آباد جزغاله نمیشویم.
چند دختر جوان بلند شدند و گفتند: دیگر ما را به زور به اردوهای راهیان نور نمیبرند که از دره پرت شویم، یک گروه 26 تایی از همکلاسیهای ما در بروجن به کشتن داده شدند.
یک گروه از بچهها از ته صف فریاد کشیدند: در خوزستان در مدرسهی کپری درس میخواندیم. امسال به کل روستایمان آب بستند. هم مدرسه و هم خانهمان را آب برد.
یکی از بچهها گفت: دیگر خیال مادرمان از شهریهی مدرسه راحت است.
یکی دیگر گفت: بابای من کارگر بود چهارصد هزارتومن دستمزد داشت. پول نداشت پونصد هزار تومن شهریهی مدرسه را بدهد.
یک گروه از جوانان از ورزقان آذربایجان خودشان را به این کلاس خیابانی رسانده بودند. آنها گفتند، هفتاد درصد مدرسههایمان در زلزله خراب شد.
معلم همچنان با دهان باز به حرفهای گروههای بچهها گوش میکرد. فریادهایشان همهمهای بزرگ در خیابان انداخته بود.
معلم به این فکرکرد: این یک کلاس نیست!. شاید من خواب میبینم. بعد، از میدان به پیاده رو برگشت. جلو دکهی روزنامه فروشی بعدی، روی یک صفحهی روزنامه جمهوری اسلامی به تاریخ هفتم مهر نوشته بود:
«ایران کشوری ثروتمند است و بهراحتی میتواند در طول سال 200میلیارد دلار منابع طبیعی خود را به پول تبدیل کند»
معلم با خود گفت: امروز برای دانشآموزان مدرسهام خواهم گفت: کلاسی در خیابان یک داستان نیست!