درباره زندگی سرفرازانه و مرگ قهرمانانه، بسیار سخن گفته شده است. و همواره زندگی آنان که برای حفظ ارزشهای انسانی جنگیدهاند و به خاک افتادهاند، و سالها رنج وتبعید وتهمت و سختی را پذیرفتهاند، مورد ستایش بشریت و تاریخ قرار گرفتهاند.
همچنین بالاترین بیانها درباره فلسفهٴ زندگی انسان و شرف انسان، در قرآن و در کلام پیامبران و پیشوایان بشر آمده است.
اما ادبیات نیز، در بیان زندگی شرافتمندانه و مرگ سرخ و شهادت دراوج افتخار داستانهای بسیاری دارد.
یکی از این داستانها در منظومه زیبایی است به نام «عقاب» سروده ادیب نامور ایران دکتر پرویز ناتل خانلری، که بهنحوی استادانه زندگی کوتاه انسانهای والا را با نفس کشیدن ننگآلود پست فطرتان مقایسه میکند.
خود این سروده بهاندازه کافی گویاست وباقی شرح وتفصیل و نتیجهگیری درباره این دو نوع زندگی با خودتان…
منظومه عقاب از دکتر پرویز ناتل خانلری
«در کتاب خواص الحیوان مذکور است که زاغ سیصد سال عمر میکند، وزندگی عقاب بیش از سی سال نمیپاید».
گشت غمناک دل و جان عقاب
چو از او دور شد ایام شباب
دید که ش دور به انجام رسید
آفتابش به لب بام رسید
باید از هستی، دل برگیرد
ره سوی کشور دیگر گیرد
خواست تا چارهٴ ناچار کند
دارویی جوید و در کار کند
صبحگاهی ز پی چارهٴ کار
گشت بر باد سبک سیر سوار
گلّه کاهنگ چرا داشت به دشت
ناگه از وحشت، پر ولوله گشت
وان شبان، بیم زده دل نگران
شد پی برهٴ نوزاد دوان
کبک در دامن خاری آویخت
مار پیچید و به سوراخ گریخت
آهو استاد و نگه کرد و رمید
دشت را خط غباری بکشید
لیک صیاد سر دیگر داشت
صید را فارغ و آزاد گذاشت
چارهٴ مرگ نه کاریست حقیر
زنده را، دل نشود از جان سیر
صید هر روز به چنگ آید زود
مگر آن روز که صیاد نبود
آشیان داشت در آن دامن دشت
زاغکی زشت و بد اندام و پلشت
سنگها از کف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده
سالها زیسته افزون ز شمار
شکم آکنده ز گند و مردار
بر سرشاخ ورا دید عقاب
زاسمان سوی زمین شد به شتاب
گفت کای دیده ز ما بس بیداد!
با تو امروز مرا کار افتاد
مشکلی دارم اگر بگشایی!
بکنم آنچه تو میفرمایی
گفت ما بندهٴ درگاه تو ایم
تا که هستیم هواخواه توایم
بنده آماده بود فرمان چیست؟
جان به راه تو سپارم جان چیست؟
دل چون در خدمت تو شاد کنم
ننگم آید که ز جان یاد کنم
این همه گفت ولی در دل خویش
گفتگویی دگر آورد به پیش
کاین ستمکار قوی پنجه کنون
از نیاز است چنین زار و زبون
لیک ناگه چو غضبناک شود
زاو حساب من و دل پاک شود
دوستی را چو نباید بنیاد
حزم را باید از دست نداد
در دل خویش چو این رأی گزید
پر زد و دور ترک جای گزید
زار و افسرده چنین گفت عقاب
که مرا عمر حبابی ست برآب
راست است اینکه مرا تیز، پر است
لیک پرواز زمان تیز تر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ایام از من بگذاشت
گرچه از عمر دل سیری نیست
مرگ میآید و تدبیری نیست
من و این شهپر و این شوکت و جاه
عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟
تو و این قامت و بال ناساز
به چه فن یافتهای عمر دراز؟
پدرم از پدرخویش شنید
که یکی زاغ سیهروی پلید
با دو صد حیله به هنگام شکار
صد ره از چنگش کرده ست فرار
پدرم نیز به تو دست نیافت
تا به منزلگه جاوید شتافت
لیک هنگام دم بازپسین
چون تو بر شاخ شدی جایگزین
از سر حسرت با من فرمود
کاین همان زاغ پلید است که بود
عمر من نیز به یغما رفته ست
یک گل از صد گل تو نشکفته ست
چیست سرمایهٴ این عمر دراز؟
رازی اینجاست تو بگشای این راز
زاغ گفت ار تو در این تدبیری
عهد کن تا سخنم بپذیری!
عمرتان گر که پذیرد کم و کاست
دیگری را چه گنه کاین ز شماست؟
زاسمان هیچ نیایید فرود
آخر از این همه پرواز چه سود
پدر من که پس از سیصد و اند
کان اندرز بد و دانش و پند
بارها گفت که بر چرخ اثیر
بادها راست فراوان تأثیر
بادها کز زبر خاک وزند
تن و جان را برسانند گزند
هرچه از خاک شوی بالاتر
باد را بیش زیان است و ضرر
تا بدانجا که بر اوج افلاک
آیت مرگ بود، پیک هلاک
ما از آن سال بسی یافتهایم
کز بلندی رخ برتافتهایم
زاغ را میل کند دل به نشیب
عمر بسیارش از آن گشته نصیب
دیگر این خاصیت مردار است
عمر مردار خوران بسیار است
گند و مردار بهین درمان است
چارهٴ رنج تو زان آسان است
خیز و زین بیش ره چرخ مپوی
طعمه خویش بر افلاک مجوی
ناودان جایگهی بس نیکوست
به از آن کنج حیات و لب جوست
من که صد نکته نیکو دانم
راه هر برزن و هر کو دانم
خانهای در پس باغی دارم
وندر آن گوشه سراغی دارم
خوان گسترده الوانی هست
خوردنیهای فراوانی هست
آنچه زان زاغ چنین داد سراغ
گند زاری بود اندر پس باغ
بوی بد رفته از آن تا ره دور
معدن پشّه مقام زنبور
نفرتش گشته بلای دل و جان
سوزش و کوری دو دیده از آن
آن دو همراه رسیدند از راه
زاغ بر طعمه خود کرد نگاه
گفت خوانی که چنین الوان است
لایق محضر این مهمان است
میکنم شکر که درویش نیم
خجل از ماحضر خویش نیم
گفت و بنشست و بخورد از آن گند
تا بیاموزد از او مهمان پند
عمر دراوج فلک برده بهسر
دم زده در نفس باد سحر
بارها آمده شادان ز سفر
به رهش بسته فلک طاق ظفر
ابر را دیده به زیر پر خویش
حیوان را همه فرمانبر خویش
سینهٴ کبک و تذرو و تیهو
تازه و گرم شده طعمه او
اینک افتاده در این لاشه و گند
باید از زاغ بیاموزد پند!؟
بوی گندش دل و جان تافته بود
حال بیماری دق یافته بود
دلش از نفرت و بیزاری ریش
گیج شد بست دمی دیده خویش
یادش آمد که در آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی و مهر
عزت و شوکت و فتح و ظفر است
نفس خرّم باد سحر است
دیده بگشود و به هر سو نگریست
دید گردش اثری زاینها نیست
آنچه بود از همه سو خواری بود
نفرت و وحشت و بیزاری بود
بال بر هم زد و برجست از جای
گفت کای دوست مرا میبخشای
سالها باش و بدین عیش بناز
تو و مردار و تو و عمر دراز
من نیم درخور این مهمانی
گند مرداب تو را ارزانی
گر دراوج فلکم باید مرد
عمر درگند بهسر نتوان برد
شهپر شاه هوا اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت
سوی بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلک همسر شد
لحظهای چند براین لوح کبود
نقطهای بود و دگر هیچ نبود.
همچنین بالاترین بیانها درباره فلسفهٴ زندگی انسان و شرف انسان، در قرآن و در کلام پیامبران و پیشوایان بشر آمده است.
اما ادبیات نیز، در بیان زندگی شرافتمندانه و مرگ سرخ و شهادت دراوج افتخار داستانهای بسیاری دارد.
یکی از این داستانها در منظومه زیبایی است به نام «عقاب» سروده ادیب نامور ایران دکتر پرویز ناتل خانلری، که بهنحوی استادانه زندگی کوتاه انسانهای والا را با نفس کشیدن ننگآلود پست فطرتان مقایسه میکند.
خود این سروده بهاندازه کافی گویاست وباقی شرح وتفصیل و نتیجهگیری درباره این دو نوع زندگی با خودتان…
منظومه عقاب از دکتر پرویز ناتل خانلری
«در کتاب خواص الحیوان مذکور است که زاغ سیصد سال عمر میکند، وزندگی عقاب بیش از سی سال نمیپاید».
گشت غمناک دل و جان عقاب
چو از او دور شد ایام شباب
دید که ش دور به انجام رسید
آفتابش به لب بام رسید
باید از هستی، دل برگیرد
ره سوی کشور دیگر گیرد
خواست تا چارهٴ ناچار کند
دارویی جوید و در کار کند
صبحگاهی ز پی چارهٴ کار
گشت بر باد سبک سیر سوار
گلّه کاهنگ چرا داشت به دشت
ناگه از وحشت، پر ولوله گشت
وان شبان، بیم زده دل نگران
شد پی برهٴ نوزاد دوان
کبک در دامن خاری آویخت
مار پیچید و به سوراخ گریخت
آهو استاد و نگه کرد و رمید
دشت را خط غباری بکشید
لیک صیاد سر دیگر داشت
صید را فارغ و آزاد گذاشت
چارهٴ مرگ نه کاریست حقیر
زنده را، دل نشود از جان سیر
صید هر روز به چنگ آید زود
مگر آن روز که صیاد نبود
آشیان داشت در آن دامن دشت
زاغکی زشت و بد اندام و پلشت
سنگها از کف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده
سالها زیسته افزون ز شمار
شکم آکنده ز گند و مردار
بر سرشاخ ورا دید عقاب
زاسمان سوی زمین شد به شتاب
گفت کای دیده ز ما بس بیداد!
با تو امروز مرا کار افتاد
مشکلی دارم اگر بگشایی!
بکنم آنچه تو میفرمایی
گفت ما بندهٴ درگاه تو ایم
تا که هستیم هواخواه توایم
بنده آماده بود فرمان چیست؟
جان به راه تو سپارم جان چیست؟
دل چون در خدمت تو شاد کنم
ننگم آید که ز جان یاد کنم
این همه گفت ولی در دل خویش
گفتگویی دگر آورد به پیش
کاین ستمکار قوی پنجه کنون
از نیاز است چنین زار و زبون
لیک ناگه چو غضبناک شود
زاو حساب من و دل پاک شود
دوستی را چو نباید بنیاد
حزم را باید از دست نداد
در دل خویش چو این رأی گزید
پر زد و دور ترک جای گزید
زار و افسرده چنین گفت عقاب
که مرا عمر حبابی ست برآب
راست است اینکه مرا تیز، پر است
لیک پرواز زمان تیز تر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ایام از من بگذاشت
گرچه از عمر دل سیری نیست
مرگ میآید و تدبیری نیست
من و این شهپر و این شوکت و جاه
عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟
تو و این قامت و بال ناساز
به چه فن یافتهای عمر دراز؟
پدرم از پدرخویش شنید
که یکی زاغ سیهروی پلید
با دو صد حیله به هنگام شکار
صد ره از چنگش کرده ست فرار
پدرم نیز به تو دست نیافت
تا به منزلگه جاوید شتافت
لیک هنگام دم بازپسین
چون تو بر شاخ شدی جایگزین
از سر حسرت با من فرمود
کاین همان زاغ پلید است که بود
عمر من نیز به یغما رفته ست
یک گل از صد گل تو نشکفته ست
چیست سرمایهٴ این عمر دراز؟
رازی اینجاست تو بگشای این راز
زاغ گفت ار تو در این تدبیری
عهد کن تا سخنم بپذیری!
عمرتان گر که پذیرد کم و کاست
دیگری را چه گنه کاین ز شماست؟
زاسمان هیچ نیایید فرود
آخر از این همه پرواز چه سود
پدر من که پس از سیصد و اند
کان اندرز بد و دانش و پند
بارها گفت که بر چرخ اثیر
بادها راست فراوان تأثیر
بادها کز زبر خاک وزند
تن و جان را برسانند گزند
هرچه از خاک شوی بالاتر
باد را بیش زیان است و ضرر
تا بدانجا که بر اوج افلاک
آیت مرگ بود، پیک هلاک
ما از آن سال بسی یافتهایم
کز بلندی رخ برتافتهایم
زاغ را میل کند دل به نشیب
عمر بسیارش از آن گشته نصیب
دیگر این خاصیت مردار است
عمر مردار خوران بسیار است
گند و مردار بهین درمان است
چارهٴ رنج تو زان آسان است
خیز و زین بیش ره چرخ مپوی
طعمه خویش بر افلاک مجوی
ناودان جایگهی بس نیکوست
به از آن کنج حیات و لب جوست
من که صد نکته نیکو دانم
راه هر برزن و هر کو دانم
خانهای در پس باغی دارم
وندر آن گوشه سراغی دارم
خوان گسترده الوانی هست
خوردنیهای فراوانی هست
آنچه زان زاغ چنین داد سراغ
گند زاری بود اندر پس باغ
بوی بد رفته از آن تا ره دور
معدن پشّه مقام زنبور
نفرتش گشته بلای دل و جان
سوزش و کوری دو دیده از آن
آن دو همراه رسیدند از راه
زاغ بر طعمه خود کرد نگاه
گفت خوانی که چنین الوان است
لایق محضر این مهمان است
میکنم شکر که درویش نیم
خجل از ماحضر خویش نیم
گفت و بنشست و بخورد از آن گند
تا بیاموزد از او مهمان پند
عمر دراوج فلک برده بهسر
دم زده در نفس باد سحر
بارها آمده شادان ز سفر
به رهش بسته فلک طاق ظفر
ابر را دیده به زیر پر خویش
حیوان را همه فرمانبر خویش
سینهٴ کبک و تذرو و تیهو
تازه و گرم شده طعمه او
اینک افتاده در این لاشه و گند
باید از زاغ بیاموزد پند!؟
بوی گندش دل و جان تافته بود
حال بیماری دق یافته بود
دلش از نفرت و بیزاری ریش
گیج شد بست دمی دیده خویش
یادش آمد که در آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی و مهر
عزت و شوکت و فتح و ظفر است
نفس خرّم باد سحر است
دیده بگشود و به هر سو نگریست
دید گردش اثری زاینها نیست
آنچه بود از همه سو خواری بود
نفرت و وحشت و بیزاری بود
بال بر هم زد و برجست از جای
گفت کای دوست مرا میبخشای
سالها باش و بدین عیش بناز
تو و مردار و تو و عمر دراز
من نیم درخور این مهمانی
گند مرداب تو را ارزانی
گر دراوج فلکم باید مرد
عمر درگند بهسر نتوان برد
شهپر شاه هوا اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت
سوی بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلک همسر شد
لحظهای چند براین لوح کبود
نقطهای بود و دگر هیچ نبود.