نوشته حنیف گرمابی از اعتصابکنندگان در لیبرتی
فرزند شهید قهرمان مجاهد غلامعباس گرمابی
سلاحم را گرفتند، قول تأمین حفاظت تا زمان نهایی دادند. اما حفاظتم را بهدست قاتلینم سپردند! و دوبار کشتار.
و بهترین دوستم، شهید جعفر بارجی در جلوی چشمم به خون غلطید. و این بار یک طنز تلخ، زندان آزادی! و سه بار موشک باران، و باز هم پیکرهای غرقه به خون همرزمان.
تا یکشنبهٴ خونین و قتلعام در اشرف، تیر خلاص بر پیکر زخمی پدر قهرمانم، روی تخت بیمارستان، و شهادت پنجاه و یک مجاهد قهرمان دیگر، و به گروگان گرفتن مادرم و شش تن از یارانش.
باز هم یک سکوت شرمآور آزاردهنده. در حالی که به اعتماد ما خیانت شده و کسانی به اسم حقوقبشر و دموکراسی بر مسند قدرت تکیه کردهاند، سکوت پیشه کرده و چشمان خود را بر حقایق میبندند، من با اعتصاب غذای خود حقیقت را فریاد میزنم. و این همدستی در جنایت را افشا میکنم. آری، من این صدای مظلومیت و حقانیت را تا پای جان فریاد خواهم زد.
تا آزادی گروگانها، از جمله مادرم، و تضمین امنیت لیبرتی، با استقرار کلاه آبیهای ملل متحد، اعتصاب را ادامه خواهم داد.
آهای وجدانهای بیدار بشر. شما خود قضاوت کنید! آیا این کمترین حق من نیست؟!
فرزند شهید قهرمان مجاهد غلامعباس گرمابی
سلاحم را گرفتند، قول تأمین حفاظت تا زمان نهایی دادند. اما حفاظتم را بهدست قاتلینم سپردند! و دوبار کشتار.
و بهترین دوستم، شهید جعفر بارجی در جلوی چشمم به خون غلطید. و این بار یک طنز تلخ، زندان آزادی! و سه بار موشک باران، و باز هم پیکرهای غرقه به خون همرزمان.
تا یکشنبهٴ خونین و قتلعام در اشرف، تیر خلاص بر پیکر زخمی پدر قهرمانم، روی تخت بیمارستان، و شهادت پنجاه و یک مجاهد قهرمان دیگر، و به گروگان گرفتن مادرم و شش تن از یارانش.
باز هم یک سکوت شرمآور آزاردهنده. در حالی که به اعتماد ما خیانت شده و کسانی به اسم حقوقبشر و دموکراسی بر مسند قدرت تکیه کردهاند، سکوت پیشه کرده و چشمان خود را بر حقایق میبندند، من با اعتصاب غذای خود حقیقت را فریاد میزنم. و این همدستی در جنایت را افشا میکنم. آری، من این صدای مظلومیت و حقانیت را تا پای جان فریاد خواهم زد.
تا آزادی گروگانها، از جمله مادرم، و تضمین امنیت لیبرتی، با استقرار کلاه آبیهای ملل متحد، اعتصاب را ادامه خواهم داد.
آهای وجدانهای بیدار بشر. شما خود قضاوت کنید! آیا این کمترین حق من نیست؟!
یک خاطره از پدرم:
پدرم چون در اشرف مسئولیت سازندگی اماکن اشرف، مانند مسجد و زمین چمن، و بهارستان و غیره را داشت، همیشه پر جنب و جوش بود. یک روز گفتم: کاک حیدر! (اسم مستعار پدرم) سری به ما نمیزنی! گفت «به خدا سرم خیلی شلوغ است واقعاً حتی پنجشنبه ها هم وقت نمیکنم. چون ما به خواهر مریم تعهد دادیم که اشرف را هرچه زیباتر کنیم». او که در ساختن اکثر نمادها و اماکن اشرف ناظر فنی بود تمام انگیزهاش را از خواهر مریم میگرفت و همیشه میگفت: «چه آرزویی بالاتر از اینکه رضایت خواهر مریم را ببینم».