728 x 90

-

یک کتاب از سوریه: یک مشت ستاره!

-

--
--
کتاب یک مشت ستاره اثر ارزشمند و جذاب نویسنده مترقی سوری به‌نام «رفیق شامی»، است که توسط زنده‌یاد مهناز جهانبانی از اعضای فقید شورای ملی مقاومت ایران ترجمه شده وبا مقدمه‌یی به‌قلم دکتر منوچهر هزارخانی، و طرح جلد زیبایی، در 225 صفحه توسط انتشارات ایران کتاب منتشر شده است.
زنده یاد مهناز جهانبانی در دیماه سال 76 به‌علت بیماری درگذشت. مهناز جهانبانی به‌زبان فرانسه و انگلیسی از دوران نوجوانی آشنا بود و به مدد تسلط بر این دو زبان در آثار ادبی کشورهای مختلف مطالعات قابل توجهی داشت. او به آثار نویسندگان عرب و آمریکای لاتین بیشتر دلبسته بود و به‌همین علت در کنار یادداشتهای مختلفی که از او بر‌ جای مانده چند اثر که به‌ ترجمه آن پرداخته بود، دیده می‌شود. از زمره این آثار، ترجمه کتاب «یک مشت ستاره» است که زنده یاد مهناز جهانبانی ترجمه آن را به خانم مریم رجوی هدیه کرده است.

دکتر منوچهر هزارخانی در مقدمه این کتاب توضیحاتی در مورد انگیزه مهناز جهانبانی در ترجمه «یک مشت ستاره» نوشته که ضمنا محتوا و مضمون این کتاب را نیز توضیح می‌دهد. در این مقدمه، از جمله می‌خوانیم:
«دست کم دو عامل مشوق او در ترجمه این کتاب بوده‌اند. یکی علاقه فراوانی که به دنیای نوجوانان و کودکان و مسائل آنها داشت. و همین باعث شده بود که پیش از ترک کشور و آغاز زندگی و فعالیت در دوران تبعید، با کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان همکاری داشته باشد.
نوشته «رفیق شامی» که به شکل دفتر خاطرات یک بچه نانوای اهل دمشق تنظیم شده، و روابط او با نزدیکان و دوستان هم‌محله‌یی‌هایش را با دید صاف و بیغش و شفاف یک نوجوان ترسیم می‌کند، نمی‌توانست علاقه و توجه مهناز جهانبانی را به خود جلب نکند. دیگر این‌که محور اصلی این نوشته از خلال نقل خاطره‌ها و حوادث مختلف روزمره، روند تکوین آگاهی اجتماعی و شکل‌گیری نوعی تعهد اخلاقی- سیاسی در قبال جامعه، در این نوجوان است که آرزو دارد در بزرگی روزنامه‌نگار شود تا از راه عرضه حقایق به افکار عمومی با ستم و بیدادگری موجود در جامعه مبارزه کند. این نکته هم نمی‌توانسته است برای مهناز که خود تا پایان عمر به مبارزه برای آزادی مردم میهنش متعهد و وفادار ماند، جاذبه‌یی گریزناپذیر نداشته باشد.

در مقدمه دکتر منوچهر هزارخانی، همچنین درباره نویسنده کتاب یک مشت ستاره می‌خونیم.
«رفیق شامی - که نام اصلی‌اش سهیل فاضل است در ۱۹۴۶ در یک خانواده قدیمی مسیحی در دمشق به دنیا آمد پدرش نانوا بود و او هم‌چنان که در شرح کتاب آمده، برای کمک به پدر در دکان نانوایی مجبور شده با همه علاقه‌یی که به تحصیل داشته، مدتی درس و مدرسه را کنار بگذارد. ... .. در ادامه این شرح حال نویسنده کتاب می‌خونیم که:
«شامی از سال 82 به جمع نویسندگان مهاجر آلمانی زبان می‌پیوندد. .. او تا کنون جوایز ادبی متعددی دریافت کرده که مهمترینشان جایزه هرمان هسه، در سال 94 بوده است».
طنز ظریف این کتاب و مهارت نویسنده درآمیختن واقعیت و تلخی، خواننده را در همه صفحات به‌دنبال خود می‌کشاند.
صفحه‌هایی از یک مشت ستاره را بخوانیم:
از ص 18: پایین صفحه:
4/5: بچه‌هایی که درنانواییها کار می‌کنند اغلب ساق پای کمانی و موهای ژولیده دارند. ساق پای کمانی برای این‌که از بچگی مجبورند بارهای خیلی سنگین حمل کنند، و موی ژولیده به‌خاطر آرد. بچه‌ قصابها چرب هستند. بچه‌های مکانیسین همه ناخنهای سیاه دارند. و غیره... کافی است به رفقایم نگاه کنم تا شغل پدرشان را حدس بزنم. فقط سر بچه پولدارها مسأله دارم. آنها همه‌شان موهای نرم، دستهای لطیف و ساقهایی راست دارند و هیچ چیز سرشان نمی‌شود. دیروز ژوزف برای یکی از این عزیز دردانه‌ها توضیح داد که فرشته‌های آسمانی او را به دنیا نیاورده‌اند. .»...
(از ص: 26)
«6/15: پدرم به من گفت مدرسه رفتن به چه درد تو می‌خورد؟ وکیل و معلم که همین حالا به‌اندازه کافی وجود دارد. به او گفتم می‌خواهم خبرنگار بشوم. او مسخره‌ام کرد و گفت این، شغل بیعرضه‌هاست که وقتشان را در کافه‌ها می‌گذرانند و بغیر از دروغ چیزی تعریف نمی‌کنند. او نمی‌خواهد پسرش مثل یک ولگرد در خیابانها پرسه بزند و هر چه را که مردم می‌گویند تغییر شکل داده و در مورد آنها چرت و پرت بنویسد. و بالاخره این‌که یک بار برای همیشه این را بکنم توی کله‌ام که ما مسیحی هستیم و برای پیشرفت در این کار باید اسمم محمد باشد یا محمود. وقتی از او دلیلش را پرسیدم با لحن غمگینی گفت خودت به‌زودی آن را خواهی فهمید».. … .

در صفحه 219، از صفحات پایان کتاب خاطره‌ای از جوانی همین شاگرد کوچک نانوایی را که اکنون به آرزویش، یعنی روزنامه‌نگاری نزدیک شده و در اولین شماره‌های روزنامه مخفی خود و یارانش درگیر مسائل سیاسی جامعه خود شده است چنین می‌خوانیم: از صفحه 219:
6/2: شماره پنج روزنامه هم به پایان رسید. دوهزار نسخه از آن چاپ کردیم، کار سختی بود. اما این شماره آخر به‌خصوص خیلی خوب از آب درآمد. حبیب با زبانی بسیار ساده دروغهای سی و چهار دولتی را که با کودتا بر سرکار آمده بودند، برملا کرده است.
6/7: پنج بادکنک را که در مجموع سیصد نسخه روزنامه با خود حمل می‌کردند در جاهای مختلف به هوا فرستادیم. روزنامه فروشی در جلو مسجد امیّه کمی خطر داشت. ولی در عوض می‌توانستیم بدون هیچ مشکلی روزنامه‌ها را در چهار کلیسا و ده مسجد کوچک بفروش برسانیم.
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/875423f6-19e3-40e0-98db-29af51d94c13"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات