از: بهمن (از اعتصابیهای لیبرتی)
وقتی چند روز پیش مصاحبه ژنرال فیلیپس با سیمای آزادی را درباره قتلعام مجاهدین در اشرف دیدم و حرفهای دردآلودش از شهادت مجاهدین را شنیدم، خاطرات سالهای گذشته، وقتی که «ژنرال» در اشرف حضور داشت، برایم زنده شد.
من، ژنرال فیلیپس را بارها در اشرف دیده و شاهد تحولات تدریجی او در ارتباط با مجاهدین بودم. اولین بار که او را در سال83 دیدم، برای ملاقات با مسئولان سازمان به «محل ملاقات» آمده بود و من هم بهخاطر مسئولیتی که داشتم در آنجا بودم. اولین بار او را، افسری خشک و خشن دیدم که شق و رق آمد و رفت اتاق ملاقات. اما رفتار سربازان حفاظتش با ما در محوطه بیرون دوستانه بود، صحبت میکردند و ضمن صحبت یکیشان گفت که «ژنرال» خیلی سختگیر و غیرمنعطف است و در ارتش آمریکا به «پنجه آهنین» معروف است.
ملاقات بعدی و ملاقاتهای بعدی در همین مکان انجام میگرفت و من تقریباً در همهٴ ملاقاتها او را میدیدم و میدیدم که هر بار از این ملاقات به ملاقات دیگر «ژنرال» کمی تغییر کرده است، مثلاً در ملاقات بعدی ما را دید و به ما نگاه کرد، در ملاقات بعدی نگاهش با لبخندی هم همراه بود، و در بعدی به ما سلام نظامی داد و در ملاقاتهای بعدی احوال ما را میپرسید و دوستانه شوخی میکرد و بالاخره در یکی از ملاقاتها درخواست کرد که با ما که ربط مستقیمی هم با ملاقات نداشتیم، عکس یادگاری بگیرد.
اما بگذارید که از آخرین ملاقات او در سال 84 بگویم. آن شب وقتی ژنرال وارد شد، احساس کردم که برخلاف همیشه گرفته است. ساعتی بعد علت این گرفتگی و اندوه را فهمیدم، آن دیدار برای تودیع بود و نگو که این آخرین شبی است که «ژنرال» در اشرف است. به همراه او، یک ژنرال دیگر هم آمده بود که جایگزین او بود و در آن دیدار قرار بود که به مسئولان ما معرفی شود.
در اواسط مهمانی، که ظاهراً آنتراکتی داده بودند، ژنرال فیلیپس و آن فرمانده جدید به محوطه «محل ملاقات» آمدند، محوطهیی با درختان بلند اکالیپتوس و باغچههای پرگل و زیبا. در وسط محوطه 4میله بلند پرچم وجود داشت و در بالای هر کدام، یک پرچم در اهتزار بود: پرچم ایران، پرچم ارتش آزادیبخش، پرچم اشرف و آرم سازمان مجاهدین خلق ایران. آن فرمانده از ژنرال فیلیپس پرسید اینها چه پرچمهایی است؟ و ژنرال هر کدام را به درستی بیان کرد. بعد آن فرمانده از ژنرال خواست که آرم سازمان را بیشتر توضیح دهد. من در چند قدمی آنها بودم و حرفهایشان را میشنیدم و چهرههایشان را میدیدم. دیدم که با این سؤال چطور چشمان ژنرال درخشید و او با اشتیاق خاصی با دقت و حوصله، آرم سازمان و یکایک اجزای آن و مفهوم هر کدام را برای آن فرمانده توضیح داد. بعدها وقتی که فرزندش از آرم سازمان یک نقاشی کشیده و ژنرال آن را برای اشرفیها فرستاد، فهمیدم که ژنرال همین توضیحات را در خانه هم برای همسر و فرزندانش داده و آنها را هم به مجاهدین علاقمند کرده است. کما اینکه دخترش سارا هم در یکی از کنفرانسها گفت که چقدر دوست دارد نزد خواهران ما در اشرف باشد و در کنار آنها زندگی و مبارزه کند.
بالاخره مهمانی تودیع به پایان رسید. هنگام خداحافظی شاهد بودم که ژنرال چقدر متأثر و ملتهب است و این از رفتار و چهرهاش به خوبی پیدا بود. در آخرین لحظات وقتی برادر مجاهد مهدی براعی را در آغوش کشید، اشکهایش سرازیر شد و ما چند نفر را هم که در دور و بر بودیم منقلب کرد. من همان موقع یاد ملاقات اولش در سال گذشته افتادم و از خودم میپرسیدم آیا این همان «ژنرال پنجه آهنین» یک سال پیش است؟
وقتی چند روز پیش مصاحبه ژنرال فیلیپس با سیمای آزادی را درباره قتلعام مجاهدین در اشرف دیدم و حرفهای دردآلودش از شهادت مجاهدین را شنیدم، خاطرات سالهای گذشته، وقتی که «ژنرال» در اشرف حضور داشت، برایم زنده شد.
من، ژنرال فیلیپس را بارها در اشرف دیده و شاهد تحولات تدریجی او در ارتباط با مجاهدین بودم. اولین بار که او را در سال83 دیدم، برای ملاقات با مسئولان سازمان به «محل ملاقات» آمده بود و من هم بهخاطر مسئولیتی که داشتم در آنجا بودم. اولین بار او را، افسری خشک و خشن دیدم که شق و رق آمد و رفت اتاق ملاقات. اما رفتار سربازان حفاظتش با ما در محوطه بیرون دوستانه بود، صحبت میکردند و ضمن صحبت یکیشان گفت که «ژنرال» خیلی سختگیر و غیرمنعطف است و در ارتش آمریکا به «پنجه آهنین» معروف است.
ملاقات بعدی و ملاقاتهای بعدی در همین مکان انجام میگرفت و من تقریباً در همهٴ ملاقاتها او را میدیدم و میدیدم که هر بار از این ملاقات به ملاقات دیگر «ژنرال» کمی تغییر کرده است، مثلاً در ملاقات بعدی ما را دید و به ما نگاه کرد، در ملاقات بعدی نگاهش با لبخندی هم همراه بود، و در بعدی به ما سلام نظامی داد و در ملاقاتهای بعدی احوال ما را میپرسید و دوستانه شوخی میکرد و بالاخره در یکی از ملاقاتها درخواست کرد که با ما که ربط مستقیمی هم با ملاقات نداشتیم، عکس یادگاری بگیرد.
اما بگذارید که از آخرین ملاقات او در سال 84 بگویم. آن شب وقتی ژنرال وارد شد، احساس کردم که برخلاف همیشه گرفته است. ساعتی بعد علت این گرفتگی و اندوه را فهمیدم، آن دیدار برای تودیع بود و نگو که این آخرین شبی است که «ژنرال» در اشرف است. به همراه او، یک ژنرال دیگر هم آمده بود که جایگزین او بود و در آن دیدار قرار بود که به مسئولان ما معرفی شود.
در اواسط مهمانی، که ظاهراً آنتراکتی داده بودند، ژنرال فیلیپس و آن فرمانده جدید به محوطه «محل ملاقات» آمدند، محوطهیی با درختان بلند اکالیپتوس و باغچههای پرگل و زیبا. در وسط محوطه 4میله بلند پرچم وجود داشت و در بالای هر کدام، یک پرچم در اهتزار بود: پرچم ایران، پرچم ارتش آزادیبخش، پرچم اشرف و آرم سازمان مجاهدین خلق ایران. آن فرمانده از ژنرال فیلیپس پرسید اینها چه پرچمهایی است؟ و ژنرال هر کدام را به درستی بیان کرد. بعد آن فرمانده از ژنرال خواست که آرم سازمان را بیشتر توضیح دهد. من در چند قدمی آنها بودم و حرفهایشان را میشنیدم و چهرههایشان را میدیدم. دیدم که با این سؤال چطور چشمان ژنرال درخشید و او با اشتیاق خاصی با دقت و حوصله، آرم سازمان و یکایک اجزای آن و مفهوم هر کدام را برای آن فرمانده توضیح داد. بعدها وقتی که فرزندش از آرم سازمان یک نقاشی کشیده و ژنرال آن را برای اشرفیها فرستاد، فهمیدم که ژنرال همین توضیحات را در خانه هم برای همسر و فرزندانش داده و آنها را هم به مجاهدین علاقمند کرده است. کما اینکه دخترش سارا هم در یکی از کنفرانسها گفت که چقدر دوست دارد نزد خواهران ما در اشرف باشد و در کنار آنها زندگی و مبارزه کند.
بالاخره مهمانی تودیع به پایان رسید. هنگام خداحافظی شاهد بودم که ژنرال چقدر متأثر و ملتهب است و این از رفتار و چهرهاش به خوبی پیدا بود. در آخرین لحظات وقتی برادر مجاهد مهدی براعی را در آغوش کشید، اشکهایش سرازیر شد و ما چند نفر را هم که در دور و بر بودیم منقلب کرد. من همان موقع یاد ملاقات اولش در سال گذشته افتادم و از خودم میپرسیدم آیا این همان «ژنرال پنجه آهنین» یک سال پیش است؟