728 x 90

شعر آتش گرفته

کودک در زباله
کودک در زباله
کودکی دیدم در داخل سطل زباله‌ای نشسته بود. به شعر فکر کردم.
و به این‌که ادبیات زمان ما چطور از زندگی حرفی بزند؟ این شعر پاسخ خودم به خودم شد.
م. شوق ۵ تیر۱۴۰۱

 

شعر من قدری آنطرفتر رفت

پشت یک سطل آشغال رسید

خشم از ظرف طاقتش سر رفت

ناگهان تکه‌تکه شد، ترکید

فحش بود آنچه می سرود آن روز

واژه‌هایش به هر طرف پاشید

ترکشش خورد بر در و دیوار

گریه می‌کرد و گاه می‌خندید

از غم و خشم بود؟ یا از عار؟

توی آتش پریده بود از سوز

مثل مرغی گرفتمش در دست

گفتم اینجا بشین نرو بیرون

به تو مربوط نیست هر چه که هست

دهنت را ببیند بگیر خفه خون

مملکت هست دست یک پفیوز

بعد از این شعر بی‌غمی بسرا

عینک بی‌حسی به چشم بزن

وصف کن وضع خوب آب و هوا

بگذر هر چه راجع میهن

یا خودت را و هر چه هست بسوز

تاکه گفتم بسوز آتش شد

رقص رقصان به دور خود چرخید

مثل ققنوس سرخ و سرکش شد

هی فرا رفت و هی فرو خوابید

رد خاکسترش بجاست هنوز

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/2b048073-429c-4313-a3ec-6e8ffc0602af"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات