728 x 90

آبانهای پرشکوه در پیش روست

تصویری از قیام آبان ۹۸
تصویری از قیام آبان ۹۸

فروشنده سوپر مارکت خریدهایم را در کیسه گذاشت در حالی که کارت را می‌کشیدم گفتم: آقا مجید امروز که قیمت‌ها گرون تر نشده؟

خنده تلخی کرد و گفت: نه امروز قیمت‌ها گرون نشده اما از زمانی که این دولت جدید آمده تو یک جنس را نشانم بده که گران نشده باشد اینطوری کار ما هم پیش نمی‌رود، به مشتری چه بگوییم.

سپس حالتش عوض شد با خوشحالی گفت: دیدی چه سیلی محکمی فرمانده سپاه خورد.

گفتم: آره دیدم.

راست می‌گفت آبان در تبریز با سیلی در گوش فرمانده سپاه تبریز شروع شد.

از مغازه بیرون زدم باد می‌وزید.

دو سال گذشته بود آن زمان هم همین باد های لذت بخش اگر نبودند دود گاز اشک اور پخش نمی‌شد و نمی‌توانستیم در خیابان نفس بکشیم و مبارزه کنیم صحنه صحنه رویارویی اراده ملت و پلیس ضدشورش بود.

با همین افکار داخل کوچه شدم، دیدم پیر مردی در ظرف زباله خم شد، این تصویر دیگر روزبه‌روز در تبریز بیشتر به چشم می‌خورد. هر موقع چنین اتفاقی می‌دیدم مصمم‌تر می‌شدم که مبارزه‌مان ضروری است.

پسر همسایه از دور نزدیک می‌شد پس از سلام علیک کردن پرسیدم: چطوری سعید؟

با قیافه‌ای ترش کرده گفت: خوبم.

می‌دانستم حالش خوب نیست، تازه صاحب فرزندی شده بود و کلی قرض داشت.

پرسیدم: حقوقت را دادند؟

گفت: نه مثل همیشه چند روزی دیرتر خواهند داد.

صحبتمان با صدای آژیر ماشین پلیس قطع شد.

سعید بلافاصله گفت: می‌بینی از ترسشان هی شهر را بالا و پایین می‌کنند.

امروز هم به‌خاطر هک سیستم سوخت من مجبورم بنزین آزاد بزنم، فردا باید سرکار بروم، می‌خواهی بیا باهم برویم پمپ بنزین. در پارکینگ را باز کرد و ماشینش را روشن کرد

من که بدم نمی‌آمد وضعیت پمپ‌بنزین را بدانم، زود سوار شدم از شهرک رشدیه خارج نشده بودیم، از خیابانی می‌گذشتیم که در ۲۵آبان ۹۸ اصلاً قابل تردد با ماشین نبود. زمینش پر از پاره‌سنگ بود و آتشهای سوزان و تکه سنگها در دست ما دقیق بر سر پلیس ضدشورش فرود می‌آمد.

خودم هم تعجب می‌کردم چون قبلاً تمرین نکرده بودم اما زمانی که سنگ را با تمام وجود پرتاب می‌کردم گویا سنگ در آسمان هم با خشم و کینه من هدایت می‌شد.

سعید از نگاه خیره من به خیابان متوجه شد به‌خاطرات ۹۸ فکر می‌کنم.

گفت: این بار دیگر دست خالی نمی‌آیند جماعت هم وقتی می‌بینند جوابشان را با گلوله می‌دهند دست خالی نمی‌آیند. با این حرفش بوی باروت را حس کردم.

هنوز چند صد متر به پمپ‌بنزین مانده بودیم که دیدیم صف است. دو لاین ماشین‌ها پشت سر هم صف را پر کرده بودند و از دور جلوی پمپ‌بنزین چراغ آبی قرمز پلیس روشن و خاموش می‌شد.

همه در صف کلافه بودند و یک شعار کافی بود جو عوض شود. دخترکی هم در بین شلوغی آدامس می‌فروخت به قیافه‌اش نگاه کردم. معصومیت در نگاهش بود و چشمانش در میان صورت نحیفش که از دود ماشین‌ها کمی سیاه شده بود، پر از تمنا بود.

سعید با دیدنش گفت: این رئیسی گفته فقر را ریشه‌کن می‌کنم، اما این‌که به جز اعدام کاری بلد نیست، حرف زدن هم بلد نیست، مگر این‌که همه فقیر هارا اعدام کند.

از وقتی هم آمده می‌بینی اعدامها بیشتر شده است. سکوت کردم و در دلم با خود گفتم دیگر به پایان رژیم چیزی نمانده و آبانهایی بسیار پرشکوه‌تر در پیش داریم. همان ماشینهای پلیس کنار پمپ‌بنزین هم نشانگر همین امر بودند.

در راه بازگشت اخبار رژیم از رادیو می‌گفت: سوخت را گران نمی‌کنیم و بارها این خبر را تکرار می‌کرد. مشخص بود رژیم ازین که حتی شایعه بشود بنزین گران خواهد شد، می‌هراسد و سرنوشت خود را از پیش می‌داند.

ک. ش تبریز

مسئولیت محتوای مطالب وارده برعهده نویسنده است

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/9aa626f1-cfd7-4c7a-b729-7f82fff6cd19"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات