728 x 90

-

قصهٴ اشرف

-

سعید اخوان
سعید اخوان
روزی که به اشرف رسیدم هوا سرد و بارانی بود. زمستان 66. ما با کامیونهایی پر از میزهای مدرسه و وسایل مجتمع بزرگ کودکان مجاهدین از کرکوک به اشرف رسیدیم. چرا که بچه‌های مجاهدین در کرکوک، در تهدید عملیات تروریستی از سوی رژیم بودند. سال پیش از آن، از بغداد که زیر موشک‌باران رژیم خمینی بود، کل مجتمع را به کرکوک منتقل کرده بودیم. حالا بهترین جای امن، برای مدرسه، در اشرف تشخیص داده شده بود. چون نسبت به قرارگاههای نزدیک مرز، پشت جبهه محسوب می‌شد.

باران شدیدی باریده بود. پاها از جادهٴ باریک آسفالته تا ساختمانها، تا مچ به گل فرو می‌رفت. کل اشرف سه چهار خیابان باریک بیشتر نبود. در برهوت بیابان. با چند قلعه پراکنده، این‌جا و آنجا. پیش از ما چند یگان از مجاهدان رسیده بودند و کارهایی برای استقرار خود کرده بودند.

ابتدا تعجب کردم. چرا مجاهدین به این‌جا آمده‌اند؟ بعد خودم جواب دادم: «آنها می‌خواهند مردم ایران را از ستم رژیم ولایت‌فقیه خلاص کنند. وسط شهرهای اروپایی که نمی‌شود با رژیم جنگید. توی خانه‌های داخل کشور هم، که مجاهدین تا توانستند جنگیدند و وقتی با هلیکوپتر و آر.پی.جی و سلاحهای سنگین آنها را کوبیدند، باید بتوانی جایی پیدا کنی و نیروهایت را جمع کنی.

و آن قافله عجب قافله‌ای بود. با همهٴ خانمان و فرزندان در بیابان خیمه زد. ما فقط یک بخش کوچک از آن بودیم که آموزش و پرورش کودکان را به عهده داشتیم تا بقیه بتوانند لشکرهایشان را تشکیل بدهند. من معلم بچه‌ها در مدرسه فرزندان مجاهدین بودم.

سالها گذشت، و من سال به سال شاهد بودم که روی آن زمین بیابانی به‌تدریج کار کردند. خشت به خشت. بنا‌ به بنا، جاده به جاده. درخت به درخت. تنها سه چهار نقطه در بیرون اشرف آن روز، سیاهیهای درختانی دیده می‌شد. وقتی نهالها را می‌کاشتند، از خودم پرسیدم:
ـ مگر نمی‌خواهیم هرچه زودتر از این‌جا برویم؟
آن بیابان و آن چند خیابان کوچک، طی سالها، شهرکی سرسبز می‌شد. هر چند سال یک چیز تازه به آن اضافه می‌شد، سال 70 جادهٴ باریک یکطرفه‌اش را با کار شبانه روزی رزمنده‌ها، و با کمک‌ کارگران عراقی، اتوبان بزرگی کردند. بعد چند میدان جدید ساخته شد. بعد موتورخانهٴ آب از شط. تصفیه خانهٴ آب، بناهای بزرگ، میدانها، دریاچه، کارخانهٴ برق، استادیوم ورزشی، سالنهای بزرگ اجتماعات. سالنهای سخنرانی. سالنهای ملاقات. زمینهای کشاورزی… .

هر یکان هم که در هر گوشه‌اش مستقر شد، پارکی درست کرد و آبشاری، بنایی و استخری و سالنی. علاوه بر اشرف، خبردار می‌شدم که چند اشرف دیگر هم در نقاط مختلف در راستای خط مرزی ایران، درست شد. در جلولا، درکوت، عماره، بصره، …

و من در گذر سالها دیدم که از آن شهر و مادرشان اشرف، چه شعله‌های نبرد سر کشید. روزهای بسیاری به یاد دارم. از جمله روز چلچراغ را، که از خوشحالی این‌که پس از فتح مهران، خوردن جام زهر به خمینی تحمیل شده و مردم ایران و عراق از شعله‌های آتش جنگ خلاص شدند، چقدر شیرینی خوردم.

روزهای فروغ جاویدان را هم به یاد دارم. وقتی که سیل خودروها و کاسکاولها، پر از رزمندگان از اشرف به سوی ایران می‌رفتند، می‌گفتم ای خدا! دارند مثل حضرت موسی می‌زنند به دریای توفانی!. عجب عشقی داشتند. علاوه بر مدیریت مجتمعمان، من و سه چهار برادر و خواهر دیگر مانده بودیم و تقریباً ششصد کودک و نوجوان. و باید برای همه‌شان، جای پدر و مادرشان، مهربانی می‌کردیم.

هر کدام از صحنه‌های شگفتی که در اشرف در این سه دهه دیدم کتابی و شرحی دارد. ولی هر صحنه‌اش را که خلاصه کنم این می‌شود: «آنها می‌خواستند مردم ایران را از ستم رژیم ولایت‌فقیه خلاص کنند». همین و دیگر هیچ!

می‌دیدم که در این رویارویی سی ساله، هر کسی را که در هر گوشه‌یی از جهان بود صدا می‌زدند: بیا! آنجا که درس می‌خوانی! آنجا که شغلی برای خودت دور از ایران داری. ایران تو، زیر دست و پای آخوندهایی است که هر ستم و غارت و تجاوزی می‌خواهند می‌کنند.

بله! من دیدم در تمام این سی سال، کسانی را که آمدند. از پاکستان از استرالیا، هندوستان، کانادا، انگلیس، و از شهرها و روستاهای ایران، از خرم‌آباد، و خرمشهر، تا تربت حیدریه و تبریز، و… و… .. با آمدنشان، آن مدرسه ما هم بزرگتر می‌شد، خوابگاه می‌خواست، آشپزخانه می‌خواست، مرکز پزشکی، اتوبوس، کلاس درس بیشتر، سالن آمفی تأتر، پارک بازی. … و مجاهدین به همهٴ این نیازها پاسخ دادند. همه چیز می‌ساختند و فراهم می‌آوردند. حتی داستان بچه‌های مجاهدین هم پیش چشم من حماسه بود. چون همه‌شان می‌دانستند که شغل پدر و مادرشان چیست.

وقتی عملیات پیش می‌آمد، بچه‌ها نگران می‌شدند. شاید بابا یا مامان برنگردد!. داستان سارتر و تناقض بین مادر و میهن بارها برایم تداعی می‌شد. داستان معلمان و مربیان پانسیون هم در چنین مدرسه‌ای و کودکستانی حماسه بود. چون هرازگاهی آنها هم پیشنهاد می‌دادند و برای نبرد می‌رفتند و ای بسا که برنمی گشتند.

پدران و مادران می‌رفتند و در نبردها به خاک می‌افتادند. من، هم به آنها درود می‌فرستادم که چگونه از عزیزانشان گذشتند، و هم به فرزندان آنان درود می‌فرستادم. چرا که وقتی می‌فهمیدند که موضوع جنگ با خمینی بوده است، اشکهایشان کم می‌شد و با پدر و مادر جدیدی که سرپرستشان شده بود انس می‌گرفتند. انگار آن بچه‌ها هم غیرت مبارزه داشتند. شاید از نگاه‌های پرغرور مادریا پدرشان وقتی از ایستادن جلو خمینی سخن رفته بود چیزی گرفته بودند که داغ‌ها را تحمل می‌کردند.

در همهٴ آن سالها هم، حتی سالخوردگانی را دیدم که بیمار بودند، پیر بودند، مثل پدر امامی، مثل مادر مریم رجوی، مثل دهها مرد و زن و مادر کهنسال که در اشرف پیر شدند، عصا زدند، لاغر و نحیف شدند، ولی تا آخرین نفس، به بودن در پایگاه نبرد افتخار کردند. من نابینایانی را هم دیدم که ماندند، فلجهایی را هم دیدم که ماندند و نرفتند. به آنها اصرار می‌شد که بروید خارج. می‌گفتند ننگمان می‌آید، از کنار این مجاهدین نمی‌رویم. یکیشان پدر امامی تقریباً هشتاد و نود ساله بود که می‌گفت «من می‌خواهم با قشون مسعود رجوی باشم». من آن برق غیرت را در خردسال تا کهنسال این قافله دیده‌ام. و هنوز هم کهنسالانی و بیمارانی را می‌بینم… .

حتی خیلی از همان فرزندانی که ما بزرگ کردیم، و مجاهدین در جریان جنگ آمریکا با عراق، همهٴ آنها را با مخارج سنگین، و با نیرو و سرپرستان بسیار زیاد به خارج فرستادند، وقتی بزرگ شدند، از آنسوی اقیانوسها، از اروپا و آمریکا، یکی یکی برگشتند.

باز هم دیدم که همهٴ حرف این است: «آنها می‌خواستند مردم ایران را از ستم رژیم ولایت‌فقیه…».

بیمارانی را هم دیدم که تا آخرین قطرهٴ جان، سوختند. این ده سال پایداری، حکایت مبسوطی دارد. از چه‌ها که دیدم و چه‌ها که‌ای کاش می‌دیدم…

حالا به‌زور خود را از آن خاطرات خود، بیرون می‌کشم. بعد از این سی سال، و به‌خصوص بعد از این ده سال و آن حماسه‌ها، رسیده‌ایم به دهم شهریور، و این‌که دشمن، آخرین نگهبانان اشرف را دست بسته قتل‌عام کرد.

از خود پرسیدم: خدایا اشرف چه شد؟ مدتی دنبال این سؤال می‌گشتم. تصویر اشرف را می‌دیدم. با آخرین شهدایش، که این‌جا و آنجا خونشان با خاک اشرف آمیخته. آن نهالهای کاشته آن سالها را می‌دیدم که از وسطش دود و آتش زبانه می‌کشد.

تصاویر سوخته برخی بناهایش را می‌بینم. و تصور این‌که بعد از این، ضدبشر با آن شهر چه خواهد کرد. احساس می‌کنم باید از خیلی کسان، از خیلی یاران که در اشرف بودند جمعی گرد آورم تا جوابم بدهند که اشرف چه شد؟

اما در این پرس و جوها هستم که یک چهره پاسخم را می‌دهد. خوب که نگاهش می‌کنم، می‌بینم یکی از همان کودکان مجتمع خودمان است. یکی از همانها که رفت و گرد عالم چرخید و همه چیز به‌دست آورد و همه چیز را رها کرد و برگشت. وقتی به پاسخهای او گوش می‌کنم، از همه بی‌نیاز می‌شوم. او کیست؟

اسمش سعید اخوان است. جوانی که از کانادا درس و ورزش و همهٴ زیباییهای زندگیش را گذاشت و آمد. چهره‌اش با من حرف می‌زند. گویی یک تنه، نمایندهٴ آن 52تن شده. می‌گوید:
ـ می‌دانم به من افتخار می‌کنی که در ساحل امن برای خودم ننشستم که زندگی خود را دنبال کنم و ایران را فراموش کنم.

می‌گویم: ـ بله! اما اشرف چه شد؟
می‌گوید: ـ بیابانی که هر ذرهٴ خاکش، هر درختش، و هر سنگش با خون مجاهدانش درآمیخته، اسمش بیابان نیست.

یک برج شرف است که هم امروز هم فردا و فرداها هر ایرانی را به حرکت می‌خواند. به همه می‌گوید بهای گرفتن حق را تا قطرهٴ آخر این‌گونه مانند اشرفیان بدهید!.

عکس سعید را هم‌چنان دارد حرف می‌زند:
ـ همین بیابان، هرچه بیابانترش هم بکنند، هرچه بسوزانندش، و حتی شخمش بزنند، و آب به آن ببندند، چون با عشق و خون و عزم مجاهدها، مجاهدهایی مثل رحمانها، مثل صباها، مثل امیرها و امیرحسینها و آن دیگران که بهتر از من می‌شناسی درآمیخته، دیگر بعد از این همه حماسه و آخرینش دهم شهریور، از جغرافیای اشرفی که تو روی زمین دیده‌ای خارج شده. وارد جغرافیای تاریخ و آرمان شده است. اشرفی شده که در همه جای ایران و همه جای جهان و برای آیندهٴ تاریخ هم خیزش بپا می‌کند!.

با خود می‌گویم عجب! چه حرفهایی از سعید می‌شنوم!.
بعد تلاش می‌کنم باز هم به حرفهایش گوش کنم، اما در صدای او انگار صدای همهٴ آن 52تن را هم می‌شنوم، و شاید صدای همهٴ شهیدان تمام این سی ساله را که دارند با من حرف می‌زنند. صدا می‌گوید:
«تازه همان اشرف قبلی هم که خود مجاهدین آن را خالی کردند، اگر بی‌اهمیت بود، چرا دشمن آن همه از آن وحشت داشت که مجبور شد چنین رسوایی بزرگی در شقاوت و جنایت بپذیرد؟ و به چنان اعمال سبعانه‌ای دست بزند؟

پس ما اشرف را از آن اشرف قبلی عبور دادیم. به یک محراب مقاومت تبدیل کردیم. نه برای مردم ایران، بلکه برای همهٴ خلقهای دیگر. اشرف گهواره‌ای بود که مبارزه بر علیه رژیم آدمکشان ایران در آن تولد و تکامل یافت. ارتش آزادیبخش ملی ایران در آن متولد شد و در نوجوانی کمر جنگ‌طلبی آخوندها را شکست بعد به مهدی تبدیل شد که بیداران سرزمینها برای درس‌آموزی به سویش آمدند. از آن درس دفاع از حق تا آخرین قطرهٴ خون گرفتند».

حرفهای شهیدان و رزمندگانی که سعید زبان آنها شده ادامه دارد. و من باز به آن مدرسه فکر می‌کنم که بخشی از اشرف بود.

عجب! یک شاگرد آن مدرسه، استاد رسم نبرد و فدا و صداقت برای جهانیان شده!. راستی آن مدرسه که ساختیم، دانشگاهی شده؟ بله و بالاتر از آن، خود اشرف، به دانشگاهی از درس وفا و مجاهدت تبدیل شده. دانشگاه آرمان. پس غم چه دارم؟ اشرف نه تنها نابود شدنی نیست، بلکه ازین پس وارد حصاری شده است که فقط می‌تواند رشد بکند و هیچ ویرانی و نابودی برایش متصور نیست.

در ادامه، باز هم در آن صداها که مرا خطاب کرده‌اند، صداهایی می‌شنوم. رزمندگانی که هستند. می‌گویند: «نه تنها آنها که اشرف را ساختند، هنوز هم هستند و همان راه را دارند ادامه می‌دهند، بلکه هر کس که ازین پس نام اشرف را بشنود، از این الگوی ماندگار تاریخی فدا و استمرار نبرد، درس و انگیزهٴ حرکت می‌گیرد و به راه می‌شتابد. نبرد ادامه دارد.

و اشرف، نه تنها کار خود را کرد، بلکه باز هم اشرف کار خود را خواهد کرد. همان کار که همیشه نصب عین همهٴ مجاهدانش بود. این که: «… مردم، ایران را از ستم رژیم ولایت‌فقیه خلاص کنند». این است قصهٴ اشرف.
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/ebb3fc30-97e7-4fe5-aa2a-d8f8f5360762"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات