صبح 10شهریور از لحظهای که خبر حمله مزدوران عراق را به اشرف شنیدم آرام و قرار نداشتم. هنوز آمار و اسامی شهدا و مجروحان به دستمان نرسیده بود. دل توی دلم نبود. دوست داشتم بال در بیاورم و از میان این تی والها و دیوارها به اشرف پرواز کنم؛ به کمک خواهران و برادران عزیزم در اشرف بروم، به کمک برادر عزیزم حسن بروم، ولی در زندان لیبرتی محصور هستیم. در همین حال و هوا بودم که اولین خبر و اسامی شهدا رسید و اسمها یکی یکی گفته شد و اسم داداش عزیزم حسن هم بین شهدا بود. دیگر آرام و قرار نداشتم و میخواستم که کاری بکنم.
آخر مگر گناه آنها چه بود؟ جز اینکه برای آرزوهای خلقشان از همه چیز خودشان گذشته بودند؟ چرا آنطور وحشیانه به گلوی آنها تیر خلاص زده بودند؟ عکسها و تصاویر و بدن به خون خفته آنها باعث شد که برای خودم عهد ببندم که من هم تا آخرین نفس و تا آخرین قطرهٴ خونم از آرمان تکتک آنها دفاع کنم و صدای آنها باشم. برای همین منظور برای رساندن صدای آن شهدای قهرمان کمترین کاری که میتوانم انجام بدهم این است که تا آخر به اعتصابغذا دست بزنم و حق و حقوق آن عزیزان را از قاتلان و جنایتکاران و از همه کسانی که در این جنایت و قتلعام سکوت کردهاند بگیرم. تا آخرش هم ایستادهام.
خاطرهای از حسن:
در آخرین لحظاتی که داشتم اشرف را به مقصد زندان لیبرتی ترک میکردم و در حال سوار شدن به اتوبوس بودم حسن را دیدم. صدایم کرد و گفت: من میمانم.
همدیگر را در آغوش گرفتیم و مثل همیشه با من شوخی کرد و با هم خندیدیم. پرسیدم: حسن کی میآیی؟
نگاه معنی داری کرد و لبخند زد و گفت: معلوم نیست، با خداست.
گویی میدانست این آخرین باری است که یکدیگر را میبینیم. دوباره من را بغل کرد و بوسید و گفت: خدا پشت و پناهت!
هنوز طنین صدایش در آخرین تماسی که با او داشتم در گوشم هست. به او گفتم: یا همدیگر را دوباره در اشرف میبینیم و یا در تهران.
گفت: انشاءالله! به حق سید الشهدا که همه شهیدان در آن روز در آنجا حاضرند.
من در آن لحظه نفهمیدم که او چه گفت و کجا را میدید! الآن میفهمم! راست میگفت، همهشان آن روز حیّ و حاضرند.
آخر مگر گناه آنها چه بود؟ جز اینکه برای آرزوهای خلقشان از همه چیز خودشان گذشته بودند؟ چرا آنطور وحشیانه به گلوی آنها تیر خلاص زده بودند؟ عکسها و تصاویر و بدن به خون خفته آنها باعث شد که برای خودم عهد ببندم که من هم تا آخرین نفس و تا آخرین قطرهٴ خونم از آرمان تکتک آنها دفاع کنم و صدای آنها باشم. برای همین منظور برای رساندن صدای آن شهدای قهرمان کمترین کاری که میتوانم انجام بدهم این است که تا آخر به اعتصابغذا دست بزنم و حق و حقوق آن عزیزان را از قاتلان و جنایتکاران و از همه کسانی که در این جنایت و قتلعام سکوت کردهاند بگیرم. تا آخرش هم ایستادهام.
خاطرهای از حسن:
در آخرین لحظاتی که داشتم اشرف را به مقصد زندان لیبرتی ترک میکردم و در حال سوار شدن به اتوبوس بودم حسن را دیدم. صدایم کرد و گفت: من میمانم.
همدیگر را در آغوش گرفتیم و مثل همیشه با من شوخی کرد و با هم خندیدیم. پرسیدم: حسن کی میآیی؟
نگاه معنی داری کرد و لبخند زد و گفت: معلوم نیست، با خداست.
گویی میدانست این آخرین باری است که یکدیگر را میبینیم. دوباره من را بغل کرد و بوسید و گفت: خدا پشت و پناهت!
هنوز طنین صدایش در آخرین تماسی که با او داشتم در گوشم هست. به او گفتم: یا همدیگر را دوباره در اشرف میبینیم و یا در تهران.
گفت: انشاءالله! به حق سید الشهدا که همه شهیدان در آن روز در آنجا حاضرند.
من در آن لحظه نفهمیدم که او چه گفت و کجا را میدید! الآن میفهمم! راست میگفت، همهشان آن روز حیّ و حاضرند.